اشک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

راستش تا به حال نشده گریه کردن مردَم را ببینم

نهایت اگر یکی دو باری هم بوده فقط نگاهم به خیسی اطراف مردمکش افتاده

اشکی که چکیده باشد ندیده ام

هق هقی نشنیده ام

به قول نویسنده ی کتاب چهل هفته انتظار :

" بارها من گریه کرده ام و او نگاه . و همیشه نگاه های او از اشک های من صادقانه تر بوده است "

برعکس او ، گاهی با خودم فکر می کنم

من اگر روزی یک بار گریه نکنم شب نمی شود

من سخت می توانم جلوی هق هقم را بگیرم

 

این روزهای محرم

روضه که می روم

فکر می کنم اشک ریختن هنری برای منِ همیشه گریان نیست

ناخوداگاه یاد او می افتم

در قلبم خیسی چشمانش را که کیلومترها دورتر از من سینه می زند می بینم

می دانم دارد ضجه می زند

داد می زند

بعد یک چیزی ته قلبم به حالش غبطه می خورد

صبور روزهای زندگی ام چه بی صبر می شود این روزها !

حسودی می کنم به چشم هایی که  همیشه خشک بودند

و حالا می دانم باران شده اند

و فکر می کنم تو که همیشه اینقدر محکم بودی

وقتی که باید

چه زود می شکنی مرد !

چه خوب می شکنی مرد !

شما که غریبه نیستید

روزهای روضه که می شود به حال مردَم غبطه می خورم !

دلیل ساده

 

مون پالاس

پل استر

ص132

 

...یواش یواش ، دیدم که موقع حرف زدن احساس آرامش می کنم . کیتی استعدادهای طبیعی برای بیرون کشاندن آدم ها از خودشان داشت . ارتباط برقرار کردن با او راحت بود ، آدم راحت می توانست با او گپ بزند . همان طور که دایی ویکتور مدت ها پیش بهم گفته بود ، یک مکالمه خوب مثل بازی خوب است . همبازی خوب توپ را مستقیما توی دستکش تو جای می دهد ؛ کاری می کند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی . وقتی موقعش می رسد که توپ را بگیرد ، هر چیزی را که برایش می فرستند می گیرد ، حتی پرتاب های کج و کوله را ؛ آن هایی را که از مسیر منحرف شده اند . این درست همان کاری بود که کیتی می کرد . توپ را مستقیم توی دست من می انداخت و وقتی توپ را دوباره برایش می انداختم ، حتی از دسترسش دور بود ، می گرفت . بالا می پرید و توپ هایی را که از بالای سرش رد می شدند می گرفت ، شیرجه می زد به چپ و راست تا توپ های کم جان را هم بگیرد  . بیش تر از همه ، مهارتش تو این بود که همیشه کاری می کرد احساس کنم پرتاب های بد عمدی بوده ، انگار که قصدم فقط این بوده که بازی را هیجان انگیزتر کنم  . کیتی باعث می شد من بهتر از آنی که بودم به نظر برسم . همین اعتماد به نفس مرا تقویت می کرد و باعث می شد گرفتن توپ های من هم برایش ساده تر باشد . این یعنی اینکه من به جای حرف زدن با خودم شروع کردم به حرف زدن با او و لذت این کار بیش تر از هر چیز دیگری بود که از مدت ها پیش تجربه کرده بودم .

همان جا زیر آفتاب ماه اکتبر نشستیم و حرف زدیم ، اما تمام مدت به این فکر میکردم که چی کار کنم این گفت و گو قطع نشود . آن قدر خوشحال بودم ، آن قدر هیجان زده بودم که می خواستم تا آخرش بروم ولی موضوع این بود که کیتی یک کیف بزرگ روی دوشش بود که وسایل رقصش توش بود و از تو کیفش زده بود بیرون – لباس چسبان آستین دار ، گرم کن یقه دار ، گوشه یک حوله – نگران شده بودم که نکند بخواهد بلند شود و با عجله برود سر یک قرار دیگر . هوا کمی سوز داشت و بعد از بیست دقیقه حرف زدن دیدم که یواشکی دارد می لرزد . همه دل و جرئتم را جمع کردم و گفتم هوا دارد سرد می شود و شاید بهتر باشد به آپارتمان زیمر برگردیم و برای هردومان قهوه گرم درست کنم . در کمال ناباوری ، کیتی سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت که فکر خوبی است .

رفتم قهوه درست کنم ، میان اتاق نشیمن و آشپزخانه اتاق خواب بود و کیتی به جای اینکه توی اتاق نشیمن بماند ، روی تخت نشست تا بتوانیم با هم صحبت کنیم  . تغییر محیط و بودن زیر سقف لحن حرف زدنمان را تغییر داده بود ، هردومان ساکت تر و محتاط تر شده بودیم  ، انگار دنبال راهی می گشتیم تا خط مشی جدیدمان را تفسیر کنیم  . حس انتظار بدی توی هوا موج می زد ، من از این خوشحال بودم که سرم گرم درست کردن قهوه است ، این جوری روی دستپاچگی ام سرپوش می گذاشتم . چیزی داشت اتفاق می افتاد ، اما من آنقدر ترسیده بودم که نمی توانستم بهش فکر کنم ، احساس می کردم اگر به خودم امیدواری بدهم ، قبل از اینکه اتفاق بیفتد همه چی از دست می رود  . یک دفعه کیتی ساکت شد و چند دقیقه ای حرفی نزد . من هم چنان به پلکیدن توی آشپرخانه ادامه دادم ، در یخچال را باز و بسته کردم ، فنجان ها و قاشق ها را بیرون آوردم ، شیر را توی ظرف ریختم و الی آخر . پشتم به کیتی بود ، نفهمیدم کی کیتی از جاش بلند شده و آمده آشپزخانه . بدون یک کلمه حرف . درباره ی حسّم حرف نمی زنم ، درمورد  شور و حالم هم بحث نمی کنم . درمورد فروریختن عجیب و غریب دیوارهای درونم بحث می کنم ، درمورد زمین لرزه ای که در قلب انزوایم رخ داد . آن قدر به تنها بودن عادت کرده بودم که فکر نمی کردم هرگز چنین اتفاقی بیفتد . من خودم را از این نوع خاص از زندگی محروم کرده بودم و بعد به دلایلی کاملا ناشناخته ، این دختر زیبای چینی جلوی من ظاهر شده بود ، درست مثل فرشته ای که از یک دنیای دیگر آمده باشد . امکان نداشت عاشقش نشوی ، نمی توانستی بروی دنبال کارت ،

                            فقط به این دلیل ساده که او آنجا بود !


۱- این بخش از کتاب خیلی حرف برای گفتن دارد . مخصوصا پاراگراف های اول !

۲- فکری شدم قسمت نویسندگان وبلاگ رو بکنم : خوانندگان وبلاگ !!!

 

دختران تقویم به دست !

به نام خدا

هی با خودم فکر می کنم من حتما تقویم جیبی امسالم را نگه خواهم داشت . حتما حتما !

اصلا شاید گذاشتمش صندوق امانات بانک!

سالهای بعد این تقویم برای من معناهای قشنگی خواهد داشت . هر روزش هرروزش .

از همان روز عقدمان که یک قلب آبی کشیده ام گوشه ی مستطیل یک در پنج۱۸تیر ، تا همین امروز . تابستانی که با هم بودیم و نبودیم  و این روزها که مستطیل ها اغلب تیک می خورد یعنی بدون او گذشت و یک وقت هایی که خدا خیلی مهربان می شود چهار پنج روزی باز گوشه ی مستطیل ها قلب های ذوق زده ی رنگی می بینم .

باز همان مستطیل کوچک پر می شود از تاریخ امتحان های من که یعنی یادم باشد و تاریخ امتحان های او که یعنی دعا کنم و خبر بگیرم و ...

کنار مستطیل ها پر می شود از ضربدر های پیش بینی که یعنی سه هفته دیگر این روزها را با هم خواهیم بود . و امان از وقتی که نشود و چه لذتی دارد وقتی جلو بیفتد . . .

از وقتی ازدواج کرده ام تقویم به دست شده ام . توی کیفم ، روی میزم ...

چقدر تقویم مهم شده این سال !

گاهی روزی چند بار مرورش می کنم . مثل یک کتاب مهم . هر بار تازگی دارد . انگار این بار دلتنگی را کم می کند . انگشت نشانه ام صفحه ها را عقب می زند تا باز چند قلب خوشحال ببیند و یاد خاطراتش بیفتد ، بعد باز تند جلو می زند تا به ضربدر های پیش بینی برسد . بعد برمی گردد بهع امروز و یک تیک اغلب آبی می خورد گوشه ی سمت راست امروز که یعنی امروز هم بدون او گذشت !

دلم گرفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

(برای مهدیه که منم مثل اون دلم گرفته !)

 

سفر، بهانه ی خوبی برای رفتن نیست

نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست!

نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست

زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا

قرار نیست خبرها همیشه...اصلن نیست

شب است و بی تو در این کوچه های بارانی

و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتی

چراغ خانه ی مهتاب بی تو روشن نیست

(مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی

نوشته ای که غزل جای گریه کردن نیست)

***

زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت :

پرنده فکر عبور است فکر ماندن . . .

 

(مژگان عباسلو)

 

 

راه تو اینجاست !

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی آرام می شوم این حدیث را که می خوانم . انگار یک نفر وسط شلوغی روزها و دویدن ها و نرسیدن ها و گلایه هایم دستم را می گیرد . چند قدم می برد جلوتر . یک جاده ی سبز را نشانم می دهد و می گوید : راه تو اینجاست !

ممنونم اسماء که سوال مرا پرسیدی .

أخرَجَ البَيهَقيُّ عن أسماءَ بِنتِ يَزيدَ الأنصاريّةِ :

أنّها أتَتِ النّبيَّ صلى الله عليه و آله و سلّم و هُو بَينَ أصحابهِ ، فقالَت : بأبي أنتَ واُمّي ! إنّي وافِدَةُ النِّساءِ إلَيكَ ، واعلَمْ نَفسي لَكَ الفِداءُ أنّهُ ما مِن امرأةٍ كائنَةٍ في شَرقٍ ولاغَربٍ سَمِعَت بمَخرَجي هذا إلاّ وهِيَ على مِثلِ رأيِي ، إنّ اللّهَ بَعَثَكَ بالحَقِّ إلَى الرِّجالِ والنِّساءِ ، فآمَنّا بكَ وبإلهِكَ الّذي أرسَلَكَ ، وإنّا مَعشَرَ النِّساءِ مَحصوراتٌ مَقصوراتٌ ، قَواعِدُ بُيوتِكُم ومَقضى شَهَواتِكُم وحامِلاتُ أولادِكُم ، وإنّكُم مَعاشِرَ الرّجالِ فُضِّلتُم علَينا بالجُمُعةِ والجَماعاتِ وعِيادَةِ المَرضى وشُهودِ الجَنائزِ والحَجِّ بَعدَ الحَجِّ ، وأفضَلُ مِن ذلكَ الجِهادُ في سبيلِ اللّه ، وإنّ الرّجُلَ مِنكُم إذا خَرَجَ حاجّا أو مُعتَمِرا أو مُرابِطا حَفِظنا لَكُم أموالَكُم ، وغَزَلنا لَكُمأثوابَكُم ، ورَبَّينا لَكُم أموالَكُم فما نُشارِكُكُم في الأجرِ يا رسولَ اللّه ؟ فالتَفَتَ النّبيُّ صلى الله عليه و آله و سلّم إلى أصحابهِ بِوَجهِهِ كُلِّهِ ، ثُمّ قالَ : هَل سَمِعتُم مَقالَةَ امرأةٍ قَطُّ أحسَنَ مِن مُساءلَتِها في أمرِ دِينِها مِن هذهِ ؟ فقالوا : يا رسولَ اللّه ، ما ظَنَنّا أنّ امرَأةً تَهتَدي إلى مِثلِ هذا ! فالتَفَتَ النَّبيُّ صلى الله عليه و آله و سلّم إلَيها ، ثُمّ قالَ لَها : انصَرفي أيَّتُها المَرأةُ ، وأعلِمي مَن خَلفَكِ مِن النِّساءِ أنّ حُسنَ تَبَعُّلِ إحداكُنَّ لزَوجِها وطَلَبَها مَرضاتَهُ واتِّباعَها مُوافَقَتَهُ يَعدِلُ ذلكَ كُلَّهُ . فأدبَرَتِ المَرأةُ وهِي تُهَلِّلُ وتُكَبِّرُ استِبشارا .

الدرّ المنثور :

بيهقى از اسماء دختر يزيد انصارى نقل مىكند كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم - كه در جمع اصحاب نشسته بود - آمد و گفت : پدر و مادرم به فدايت ! من به نمايندگى از طرف زنها نزد شما آمدهام و - فدايت شوم مىدانم كه هيچ زنى در شرق و غرب عالم نيست كه سخن مرا بشنود مگر اين كه با من هم رأى خواهد بود . خداوند تو را به حقّ ، سوى مردان و زنان فرستاد و ما هم به تو و خدايى كه تو را فرستاده است ايمان آورديم . ما طايفه زنان محدود و محصور هستيم و اساس خانههاى شما مىباشيم و خواهشهاىشما را برمىآوريم و فرزندان شما را حامله مىشويم امّا شما مردها بر ما برترىهايى داريد . مثلاً نماز جمعه و جماعت مىخوانيد ، به عيادت بيماران مىرويد ، تشييع جنازه مىكنيد و پياپى به زيارت حجّ مىرويد و بالاتر از همه اينها ، جهاد در راه خداست . هرگاه مردى از شما براى حجّ يا عمره يا جهاد از خانه بيرون مىرود ، ما اموال شما را حفظ مىكنيم و پارچههاى لباسهايتان را مىبافيم و فرزندانتان را تربيت مىكنيم . پس ، اى رسول خدا ، آيا در اجر و ثواب شريك شما نيستيم ؟.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم كاملاً رو به اصحاب خود كرد و فرمود : آيا تا به حال شنيدهايد كه زنى در پرسش از امور دين خود به اين خوبى سخن بگويد ؟ عرض كردند : اى رسول خدا ، گمان نمىكرديم كه زنى تا بدين پايه برسد !
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم رو به اسماء كرد و فرمود : اى زن ، برگرد و به زنانى كه تو را به نمايندگى فرستادهاند اعلام كن كه نيكو شوهردارى هر يك از شما زنان و جلب رضايت مردش و پيروى كردن از نظر موافق او (در كارى) با همه اين اعمال (كه براى مردان نام بردى) برابرى مىكند . اسماء در حالىكه از شادى تهليل (لا الهالااللّه)وتكبير (اللّه اكبر)مىگفت، برگشت.

 .الدرّ المنثور : 2 / 518 منتخب ميزان الحكمة : 508