به نام خدا

یک جور نگرانی هست که آدم تا همسر نشود ، تا مادر نشود نمی فهمدش .

جوش زدن ها و بی تابی های بی دلیل . خنده دار !

تا به حال تجربه اش را نداشته ای اصلا . بعد یک هو میبینی اولین باری که شریک زندگیت راهی سفر است تو از صبح می خواهد گریه ات بگیرد . کلاغ که زیادی سر و صدا می کند تو فکر میکنی حتما خبر بدی است . حتما سفر به صلاح نیست . در راه آهن که بدرقه اش می کنی دیگر تقریبا مطمئنی که برنمی گردد . حتما قطار تصادف می کند ! از ریل خارج می شود ... نمی دانی . حوصله ی توجیه کردن هم نداری تو فقط نگرانی و این نگرانی در سرتاپای وجودت تا آن مردمک های لرزانت رخنه کرده .

دفعه های بعد که می رود . راه آهن بروی یا نه ، هربار یاد آن سفر اول می افتی و آن دلشوره به یادماندنی !

حالا در این روزهای تکرار نشدنی هر بی خبری بی تابت می کند . کوتاه باشد یا بلند . با مقدمه باشد یا بی مقدمه . نمی خواهی با سوال های نگرانت آسایشش را بگیری ولی گاهی اوقات له له می زنی که بدانی خوب است . که هست . بی تاب می شوی . ب یـــــــــــــــــــــ ت ا ب می شوی !

  خبر که می رسد . دیر یا زود . آرام می شوی . بعد به همه ی کارهایت می رسی . از جایت بلند می شوی . مطمئن که می شوی انگیزه می گیری . حرکت می کنی .

و در میان همان بدوبدوهای آرامش بعد از طوفان با خودت می خندی به این نگرانی هایی که همه شکل همند و همه دنبال سر همند و همه تو را از کار می اندازند و همه شبیه هم چقدر ساده ، چقدر زود، چقدر خنده دار تمام می شوند .

و ته دلت می دانی که باید منتظر یک نگرانی دیگر باشی که آن بار هم مثل همه ی بارهای دیگر با بقیه فرق دارد جدی است ، بی تاب کننده است و تو را به اندازه ی ثانیه های بی خبری ات از کار و زندگی می اندازد .

یک چیزهایی در زندگی هست . یک لحظه هایی . یک حس هایی . که آدم تا همسر نشود ، مادر نشود ، نمی فهمدش !