به نام خدا

 نصف شبی یهو یاد یکی از معلم های خوب دبیرستانم افقتادم . و خاطره ای که تعریف کرد و تا مدت ها تو گوشم زنگ میزد :

مرد با مهمان وارد خانه می شود . مهمان غریبه یا آشنا فرقی نمی کند . در حال خوش و بش کردن روی ایوان خانه اند که صدا میزند : زن ! یک هندوانه بیاور برای مهمانم پاره کنم !

همسر بهشتی چاقو وسینی را برمیدارد و هنوانه به دست وارد اتاق می شود . مرد با دست به هنوانه می زند . نچی می کند و ادامه می دهد : خوب نیست ! از صدایش معلوم است نارس است . یکی دیگر بیاور !

همسر بهشتی چند دقیقه بعد با یک هندوانه ی دیگر وارد می شود . حرف ها تکرار می شود . یکی دیگر بیاور !

یکی دیگر بیاور...یکی دیگر بیاور...

یکی دیگر بیاور...

دفعه ی چهاردهم است که زن هندوانه به دست وارد اتاق می شود..

 مهمان زل زده به این وضعیت و  نق نق کردن های دوستش . کلمات در دهان مرد صاحبخانه می چرخد : خانم ! بنشین ، دیگر نمی خواهد بروی !

بعد رو می کند به دوستش : ما فقط یک هندوانه در خانه داشتیم !